رجالى را ديده ايم كه در مقابل بلاها بسيار صابر بودند به گونه اى كه تصوّر آن هم براى ما مشكل است.
آقاى شريف، جليل القدر، فاضل، متين و داراى جمال و وقار ظاهرى در نجف بود، كه به درد پا مبتلا شد و براى معالجه به بغداد رفت و به احتمال (درست نمى دانم) پاى او را بريدند.
براى شخصى با آن جمال و وقار و فضل و همه چيز كه دو چوب به زير بغل بگيرد و در كوچه و بازار راه برود طبيعتا خيلى ناراحتى داشت، لذا وقتى آشنايان او را مى ديدند بسيار متأثر مى شدند و در واقع حالى نداشت كه از او احوالپرسى شود. با اين همه، روزى بنده در كوچه با او روبرو شدم و به او گفتم: حال شما چطور است؟ تا اين كلمه را گفتم بلا فاصله خود را توبيخ نمودم و به خود گفتم: مگر حالش را نمى بينى؟! اين چه سؤالى است كه از او مى كنى؟! چرا بدون فكر، زبان مى گشايى؟
در هر حال، خيلى خيلى خجل و ناراحت شدم، و در فاصله ى همان چند ثانيه تا جواب دادن او خدا مى داند كه از ناراحتى و آتش درونى به حالم چه گذشت!
ولى وقتى كه او جواب داد، ديدم گويى سر تا پا شُكر است! و گو اين كه آب روى سوز آتش درونى من ريخت! گويا خداوند تمام نعمتها را به او داده بود! عجب از سوختن من از كلام خودم و جواب شكرآميز عجيب و غريب او!
بندگان خدا اين گونه در ابتلائات ثابت و مستقيم و شاكر هستند.
مركز تنظيم و نشر آثار آيت الله العظمي بهجت