جمعه ، 7 دي ، 1403
حداقل
پیوند های مرتبط
حداقل
چشمه معرفت
کد خبر: 257   |  دفعات بازدید : 3833   |  نظرات : 0 RSS comment feed   |   نسخه چاپی   |   ارسال به دوستان  

ظاهر طلبگي!

15 شهريور, 1391 11:26
ظاهر طلبگي!

خیلی فکرکرده بودم که تیپم چطوری باشه . اولین روز رسمی درس هام بود، خیلی برام مهم بود که چه لباسی بپوشم . درمدتی که برای ثبت نام وپذیرش به حوزه می رفتم طلبه های مختلفی رو دیده بودم ، با بعضی ها هم دوست شده بودم وسعی می کردم اطلاعات بیشتری از آنها بگیرم . برخلاف انتظارم انگار مساله ی لباس و تیپ طلبگی برای آن ها هم خیلی مهم نبود . اگر از آن ها که لباس آخوندی داشتند بگذریم ، بعضی ها پیراهن یقه شیخی می پوشیدند ، بعضی ها هم پیراهن رنگی و تقریبا همه پیراهن ها روی شلوار بود . با این حساب می شد گفت خیلی حساب و کتابی نداشت . اگه پیراهن هایم آستین کوتاه نبود می توانستم همین لباس های همیشگی رو بپوشم .

ولی نه ؛ این ها به دلم نمی چسبید ، باید لباسی می پوشیدم که معلوم باشد طلبه شده ام ، بالاخره باید یک فرقی با بقیه می کردم .

دوباره سعی کردم که همه ی طلبه هایی رو که در حوزه ی علمیه دیده بودم در ذهن مرور کنم . انواع لباس ها در ذهنم رژه می رفتند ، همه رو خوب مجسم کردم و بعد هم ، در عالم خیال قیافه ی خودم رو با هر کدوم از این لباس ها « پرو » کردم . فقط یکی به دلم چسبید ، یک طلبه ی نوجوان هم قد و قواره ی خودم ، لباسش داد می زد که طلبه است .

پیراهن یقه شیخی سفید و بلند که تا نزدیکی های زانویش می آمد ، می شد گفت کمتر از یک وجب بالای زانو ، یک تسبیح سیاه بلند و کله ای نسبتا کچل و یک کلاه سیاه کوچولو و یک نعلین ورنی زرد ، البته نمی دانم چرا این نعلین آنقدر کوچک بود که فقط نصف پایش را گرفته بود . راستی یک عبای مشکی هم داشت . البته خودمانیم با همه ی کلاسی که گذاشته بود ولی باز هم صفر کیلومتر بودنش تابلو بود .

صبح زود لباسم رو پوشیدم ، خودم رو جلوی آینه ورانداز می کردم ، انصافا آخر طلبگی بودم ، تیپم حرف نداشت ، انگار آخوندی رو روی پیشانی من نوشته اند ، مادرم می گفت : ننه ماشاءالله ، اصلا این قیافه جون می دهد برای شیخی ، با خودم گفتم : حالا کجاش رو دیدی بذار عمامه بذارم اون وقت می فهمی قیافه ی شیخی یعنی چه !!!

بالاخره با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کردن و راهی حوزه علمیه شدم ، توی حوزه ، همه من رو نگاه می کردند و من هم حسابی از تیپ خودم کیف می کردم .

وقتی رفتیم سر کلاس ، همه کتاب ها رو باز کردند استاد شروع کرد : بسم الله الرحمن الرحیم ، اول العلم معرفة الجبار و ... .

ولی من !! بله من هیچ دفتر و کتابی با خود نداشتم ، آنقدر هوش و حواسم مشغول لباس و تکمیل شدن تیپ طلبگی بود که هیچ دفتر و کتابی برنداشته بودم و اصلا راجع به درس فکر نکرده بودم ، به کلی فراموش کرده بودم که برای درس خواندن آمده ام ، که با نگاه استاد ، نگاه بچه ها به طرف من برگشت ، با دست پاچگی پرسیدم : کتاب ها رو کجا می فروشند ؟ نمی دانستم کتاب ها رو از کجا تهیه کنم .

استاد گفت : عیبی نداره ، بعد از کلاس آدرس می دم .

وقتی کلاس تمام شد استاد ، تکه کاغذی به من داد و گفت : این هم آدرس ، کاغذ رو باز کردم ، زیر آدرس این جمله ، چشم رو جذب می کرد که :

صورت زیبا برادر هیچ نیست                گر توانی سیرت زیبا بیار

نکته اخلاقی : با اینکه قیافه ی ظاهری انسان مهم هست ، اما این قیافه ی ظاهری نباید ما رو از باطن و هدف اصلی خودمون غافل کنه .

سيد محمد رضا شريفي

امتیاز : Article Rating|  
ظاهر طلبگي!
نظرات
در حال حاظر نظری وجود ندارد. اولین نفری باشید که نظر می دهید.
ارسال نظر

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وب سایت

تصویر امنیتی
کد نمایش داده شده را وارد نمایید:

حداقل
جستجو