خداى متعال مى فرمايد: (ابراهيم گفت: من به جانب پروردگارم مى روم و او بزودى مرا هدايت خواهد كرد، پروردگارا به من فرزندى از صالحان بده).
پس او را به پسرى بردبار بشارت داديم، و زمانى كه به كمال و رشد رسيد، گفت: اى پسرم، من در خواب ديدم كه تو را قربانى مى كنم، بگو ببينم نظر تو چيست؟ گفت:
اى پدر آنچه را مأمورشده اى به انجام برسان، ان شاء اللَّه مرا از صبركنندگان خواهى يافت، وقتى كه تسليم شدند و او را به روى پيشانى به زمين افكند، به او ندا كرديم كه اى ابراهيم بدرستى تو رؤياى خود را تصديق كردى و ما اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم، همانا او از بندگان مؤمن ما بود و ما او را به اسحاق بشارت داديم كه پيامبرى از صالحين بود و بر او و بر اسحاق و ذريّه آنها بركت نهاديم و بعضى از نسل ايشان نيكوكار و محسن و بعضى به روشنى به نفس خود ستمگر بودند[1]).
در اين ماجرا وقتى اسماعيل به سن سيزده سالگى مي رسد و عهده دار امور پدر مى گردد و يا زمانى كه به سن تكليف و عبادت و عمل براى خدا مى رسد، ابراهيم (ع) در خواب مى بيند كه او را ذبح مى كند و وقتى ماجرا را با اسماعيل در ميان مى نهد او پدر را تشويق به انجام امر الهى مى كند و مى گويد: اى پدر آنچه مأمورشدهاى به انجام برسان به اميد خدا مرا صابر خواهى يافت و صورت مرا بر زمين قرار بده كه مبادا محبّت پدرى رأفتى در قلب تو ايجاد كند و نتوانى امر الهى را به انجام برسانى و وقتى كه هر دو تسليم امر الهى و راضى به رضاى پروردگار شدند، ابراهيم (ع) اسماعيل را به صورت و به حالت سجده در آورد تا او را ذبح نمايد و اين امر يك آزمايش بزرگ بود كه با فرستاده شدن قوچى از آسمان امتنانى بزرگ و نعمتى ظاهر بر حضرت ابراهيم واقع شد، همچنان كه فرمود: فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ[2].
(ابن عباس) مى گويد: اين قوچ همان قوچى بود كه هنگام قربانى دادن از هابيل پذيرفته شد و عظيم بودن او بدليل آن بود كه چهل سال در بهشت به چرا مشغول بود.
ابن عبدوس از ابن قتيبه از فضل روايت كرده كه گفت: از امام رضا (ع) شنيدم كه فرمود: وقتى كه خداى متعال ابراهيم را مأمور كرد كه به جاى پسرش اسماعيل، قوچى را قربانى كند، ابراهيم آرزو كرد كه كاش به جاى اين قوچ پسرش اسماعيل را قربانى مى كرد تا حقيقتا به درجه پدرى كه فرزند عزيزش را قربانى مى كند، نائل شود و به اين واسطه به بالاترين درجات اهل ثواب در برابر مصائب دست يابد، لذا خداى متعال به او وحى كرد: اى ابراهيم كداميك از مخلوقات من نزد تو محبوبتر است؟ گفت: پروردگارا من هيچ يك از مخلوقات تو را به اندازه حبيبت محمد (ص) دوست نمى دارم، پس خداى تعالى به او وحى كرد: او را بيشتر دوست دارى يا خودت را؟ ابراهيم گفت: پروردگارا او را بيش از خودم دوست مى دارم، وحى شد:
پس پسر او را از پسر خودت بيشتر دوست مى دارى؟ عرض كرد: بلى چنين است، خداوند فرمود: پس بدان كه فرزند او از روى ظلم و ستم بدست دشمنان او قربانى و ذبح خواهد شد، آيا درد و وجع قلبت در اين حالت بيشتر است يا اينكه فرزند خودت را بدست خود در راه طاعت من ذبح كنى؟ عرض نمود: پروردگارا ذبح فرزند او بدست دشمنانش براى قلب من دردناكتر است.
وحى شد: اى ابراهيم طائفه اى كه مى پندارند شيعه و پيرو محمّد (ص) هستند بزودى حسين فرزند او را از روى ظلم و دشمنى به قتل مى رسانند، همان طور كه تو اين قوچ را ذبح كردى و به اين سبب مستوجب سخط و غضب من خواهند شد، ابراهيم (ع) از شنيدن اين مطلب دچار جزع و زارى شد و قلبش به درد آمد و گريست.
آنگاه خداى تعالى به او وحى كرد: به پاس درد و اندوه و گريه ات بر حسين (ع) پسرت اسماعيل را به تو بخشيدم و ثواب قربانى كردن او را به تو اعطا نمودم و بالاترين درجات اهل ثواب بر مصائب و بلايا را به تو ارزانى كردم و اين تفسير قول خداى تعالى است كه فرمود: وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ.
در تفسير (على بن ابراهيم) در حديثى طولانى از امام صادق (ع) نقل شده: وقتى كه اسماعيل خود را تسليم امر الهى كرد و ابراهيم اراده نمود كه او را ذبح كند، پير مردى پيش آمد و گفت: اى ابراهيم از اين پسر چه مى خواهى؟ گفت: مى خواهم او را قربانى كنم، پير مرد گفت: سبحان اللَّه، آيا مى خواهى پسرى را ذبح كنى كه يك لحظه هم خدا را معصيت نكرده است؟
ابراهيم گفت: خداوند مرا به اين امر مأمور نموده، او گفت: پروردگارت تو را از اين كار نهى مىكند و اين شيطان است كه تو را به اين امر فرمان مى دهد.
ابراهيم در پاسخ او گفت: واى بر تو، كسى كه مرا به اين مرحله رسانده، خودش مرا به اين امر فرمان داده، پير مرد گفت: اى ابراهيم تو امام و پيشوايى هستى كه مردم به تو اقتدا مى كنند و تو اگر پسرت را ذبح كنى مردم از تو پيروى كرده و فرزندان خود را قربانى مى كنند، ابراهيم ساكت شد و با او سخن نگفت، بلكه به طرف پسر رفت و با او در باره ذبح مشورت نمود و چون اسماعيل پدر را تشويق كرد هر دو تسليم امر الهى شدند.
اسماعيل گفت: اى پدر، چهره مرا بپوشان و دست و پايم را محكم ببند، ابراهيم (ع) گفت: اى پسرم هم دست و پايت را ببندم و هم تو را ذبح كنم؟ نه! به خدا قسم اين هر دو امر را بر تو روا نمى دارم، پس او را بر زمين نهاد و كارد را بر گرفت و آن را بر حلق پسر قرار داد و سپس سر خود را رو به آسمان گرفت و آنگاه كارد را بر گلوى او كشيد، جبرئيل كارد را به پشت برگرداند و اسماعيل را از زير دست ابراهيم بيرون آورد، بجاى اسماعيل قوچى را قرار داد و از جانب مسجد خيف ندا داده شد: اى ابراهيم هر آينه رؤياى خود را تصديق نمودى.
سوره صافات، آيه 113- 99. 1