من جوانی را سراغ داشتم که وابسته به لباس و قیافه اش بود ، حتی وسواسی داشت که پارچه اش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از کدام و...
برای دوستی بااو همین بس که از لباس و اُتویش و قیافه اش تحسین کنی و یا از طرز تهیه ی لباس او بپرسی.
او عاشق ظاهر سازی و سر و وضع مرتب بود و به همین خاطر از خیلی ها بریده بود تا اینکه عشقی بزرگ تر در دلش ریخت و با دختری آشنا شد و با هم به سفری رفتند و در راه تصادفی .
جوان در آن لحظه ی بحرانی از رنج های خودش فارغ بود وخودش را فراموش کرده بود و به محبوبه اش می اندیشید و سخت به او مشغول بود . او به خاطر محبوبش به راحتی لباس هایش را پاره میکرد و زخم های او را می بست و راستی سرخوش و خوش حال بود که خطری پیش نیامده است .
آری ؛ هنگامی که عشقی بزرگ تر دل را بگیرد ، عشق های کوچک تر نردبان آن خواهد بود .
( برگرفته از کتاب آیه های سبز ، داستان ها و نکات تربیتی از آثار مرحوم استاد علی صفایی حائری (عین . صاد) ، ص 7 )
( کتاب مسئولیت و سازندگی ، ج 1 ، ص 41 )
به كوشش مرتضي حصار