یک روز صبح با صدای استارت ماشینی از خواب بیدار شدم . استارت مدام بود و جرقه ها زیاد و مایع قابل احتراق ؛ اما با این وصف ، حرکتی نبود و پیشرفتی نمی کرد .
من به یاد جرقه هائی افتادم که در زندگی خودم مُدام سر می کشیدند . و به یاد استعدادهایی افتادم که قابل سوختن بودند . و به یاد رکود و توقفی افتادم که با این همه جرقه و استعداد گریبان گیرم بوده است .
در این فکر بودم که ببینم نقص از کجاست ؛ که شنیدم راننده میگوید باید هُلش داد ، هوا برداشته است . وهمین جواب من بود .
هنگامی که هواها وجود مرا در بر میگیرند و دلم را هوا بر می دارد ، دیگر جرقه ها برایم کاری نمی کنند ، واگر بخواهم به راه بیافتم ، باید هُلم دهند و ضربه ای بزنند و راهم بیاندازند تا آن همه استعداد راکد نماند .
( برگرفته از کتاب آیه های سبز ، داستان ها و نکات تربیتی از آثار مرحوم استاد علی صفایی حائری (عین . صاد) ، ص 11 )
( کتاب مسئولیت و سازندگی ، ج 1 ، ص 109 )
به كوشش مرتضي حصار